تا كمر موهاي خرما رنگ خوشبويش رهاست
ماهيان سرخ كوچك در رگانش در شناست
دختري را ديده ام در شهر سر سبز خيال
پيرهن دارد ولي عريان تر از درياچه هاست
از لبانش شعر شهد آلود سعدي مي چكد
از نگاهش كفتري پر مي زند رو بر هواست
نازك و نرم و پر از عطر گل باغ بهشت
بي تعارف پيكرش شهكار دستان خداست
خنده بر لب شور در سر بي خبر از خير و شر
با غم تلخي كه دارد زندگي نا آشناست
رقص دستانش دلم را عاشقي آموخته
عشق ورزيدن به اين آزاده صد در صد بجاست